ساعت 11:58 صبح سه شنبه 84/8/3
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد. درخت ، نقشی در ابدیت ریخت. انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد. لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند. - این تو بودی که هر وزشی ، هدیه ای نا شناس به دامنت می ریخت ؟ - و اینک هر هدیه ابدیتی است. - این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟ - واینک چشمه نزدیک ، نقشش در خود می شکند. - گفتی نهال از طوفان می هراسد. - و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان! که تهاجم بر باد رفت. - سیاه ترین ماران می رقصند. - و برهنه شوید، زیباترین پیکرها! که گزیدن نوازش شد. |
¤ نویسنده: مهدی امیرابادیزاده
نوشته های دیگران ( )